بسم الله...
اسمش علی است، مسلم را نشانم می دهد، دستش را می گیرم. عربی را خوب نمی دانم،هرچند فارسی می فهمند اما دلم می خواست عربی بلد تر بودم. علی کوتاه قد تر از مسلم است اما به نظرم هم سن می رسند. چفیه عربی نشانم داد و گفت چند خریدی؟ گفتم 5 تومان. یکی مثل همان داشت.جلو آورد و گفت هدیه. گفتم چند ساله ای؟ نمی فهمید چه می گویم. سنه؟ how old are u? نه نمی فهمید.
بالاخره تفهیم که شد رسوند 14 سالش بود. گفتم : انت تلمیذ؟ گفت : انت معلم؟ خندیدم. چفیه را هدیه می داد دوباره. فقیر بود و به خاطر فقر درس را رها کرده بود. اما سخاوت داشت. با این همه نداری هرچه داشت می بخشید.
اینجا نجف است دیگر! چفیه را پس دادم و گفتم به دیگری هدیه کند چون من یکی دارم.! از من قول گرفت که تا رفتم مشهد و چشمم به حرم امام رضا (ع) رسید دعایش کنم. بچه 14 ساله چه دل صافی داشت. من هم قول گرفتم که هر وقت مشرف شد حرم حضرت علی (ع) مرا فراموش نکند.
دوست 14 ساله من شاید دوباره ببینمت شاید هم هرگز، اما لبخندت و اشک درون چشمت را هرگز فراموش نمی کنم.
پ.ن :
برای اینکه یادم نرود می نویسم که آن طلبه جوان هم در مسیر خیمه گاه سلام به امام رضا(ع) رساند و من شدم پیغام رسانش.
باید بروم مشهد. دلم خیلی تنگ شده. پدر و پسر امام رضا(ع) را زیارت که می کردم دلم هوایی بود. تا به حال اینقدر مشهد خونم کم نشده بود.